مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

مليكاي ناز ما

براي شركت در مسابقه

به نام خداي هستي بخش وقتي دخترم كارنامه كلاس اولشو گرفت وقتي ديدم از خوندن كلمه ها و تبديلشون به جمله لذت ميبره وقتي ديدم احساس ميكنه بزرگ شده آدرس اين وبلاگ رو بهش ميدم و بهش ميگم: دختركم من اينها رو برات نوشتم تا روزهايي كه نميتونستي به يادشون بياري هميشه به يادت بمونه من برات نوشتم تا هميشه يادت بمونه مامان و بابا چقدر عاشقت بودن و هستن از اين به بعدش  رو ميسپرم به خودت تا بهترين خاطره ها رو رقم بزني  
10 بهمن 1389

بدون عنوان

  به نام خدای هستی بخش مليكا خوشگل من دوباره بهونه گير شده امروز صبح يه بار به بهونه دستشويي مارو از پاركينگ كشيدي بالا و بعد ديديم الكي گفتي تا دوباره برگشتيم تو ماشين شروع كردي كه دستشويي دارم عزيز دلم تو كه مهدكودك رو دوست داشتي پس چرا چند روزه بهونه ميگيري؟ اميدوارم مقطعي باشه و دوباره مثل قبل با شور و شوق بري مهد راستي خانومي از خرابكاريهاتم بگم ديروز پاتو زدي به گلدون و شيشه ميز رو شكوندي خودت خيلي ترسيدي و گريه كردي اما من و بابايي ديگه چيزي بهت نگفتيم تا بيشتر نترسي عجب شيطون بلايي شدي دخملي
6 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش امروز صبح مليكاي ما دوست نداشت بره مهد مامان حالم خوب نيست دارم بالا ميارم اشكال نداره گلم اگه بالا بياري حالت بهتر ميشه مامان سرفه هام خوب نشده هنوز نه دخترم الان يه هفته است خوبي مامان من نميخوام برم مهد گريهههههههههه خلاصه دخمل ما مشكل اولشو آخر گفت الهي بميرم دلم كلي براش سوخت بچه كارمند بودن اين سختيها رو هم داره اما چاره چيه ما كه آدم بزرگيم ۶ صبح زمستون بيدار شدن سختمونه چه برسه به ني ني كوچولويي مثل مليكا كارمند كوچولوي من مارو ببخش اما همه تلاش من و بابايي واسه اينه كه تو توي آسايش باشي دختر نازم ...
4 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش خوشگل مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من عسل مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من   نفس مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من جيگر مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من بعد خودش ميگه هاپوي مامان كيه كيه ؟ بعد اون لباهاي كوچولوشو گاز ميگيره و ميخنده مامان فدات شه ...
2 بهمن 1389